ای عزیز رفته از دست
ای سفر کرده ی دلتنگ
ای بت شیشه ای من
ای اسیر معبد سنگ
توی معبد دل من
اومدی ساده نشستی
از من و سختی قلبم
عاقبت تو هم شکستی
یه بغل عشق و نوازش
با خودت برام آوردی
به من و دیوونگی هام
صادقانه دل سپردی
روبروم آیینه نبودی
تو خود من شده بودی
نه یک معشوق نه یک همزاد
روح این تن شده بودی
کاش از اول می دونستم
درد تو درد منم بود
لحظه ای که می شکستی
لحظه شکستنم بود
کاش از اول می دونستم
که عذابه بی تو بودن
بی هیاهو رفتن تو
سفر روحمه از تن